۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

تو را با تمام احساس در نوشته هایم آفریدم اما...
دگر برایت نخواهم نوشت
گوئیا تو نیز بسان همه تفییر کرده ای!
"

تو هم با من نبودی،
مثل من با من
و حتی مثل تن با من!

تو هم با من نبودی،
آن که می‌پنداشتم باید هوا باشد
.
.
.
.
ساده‌دل بودم که می‌پنداشتم
دستان نااهل تو باید مثل هر عاشق رها باشد.

تو هم از ما نبودی!
تو هم با من نبودی یار!
ای آوار!
ای سیل مصیبت‌بار!"

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

فردا دیر است

با شروع قصه ها
زير اين چرخ كبود
توي اون تنگ غروب
يكي بود هيچكي نبود
يكي بود ديده نشد
مثل خواب يك صدا
ميون قصه كه بود
از من و از تو جدا


باشروع قصه ها
تو جووني پير ميشي
بجاي فرصتامون
واسه فردا دير ميشي
بشنويم قصه هارو
زودتر از غصه شدن
واسه دير شدن بسه
خودتو به خواب نزن
وقتي كه وقتاي ما
واسه داشتن نباشه
رفتن و رفتنمون
نرسيدن باهاشه
بايد آب بشيم و بعد
برسيم به تشنگي
آخرين فرصت ما
همينه تو زندگي
تو كجايي خود من
كمكم كن بمونم
قصه موندنمو
تا كه هستم بخونم

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

منتظر و چله نشین

برای دوباره دیدنت چله نشین شدم
وشبها به دنبالت در میان ستارگان می گشتم

اما به جرم بی ستارگی
همه شب به سادگی
کشته شدم،زنده شدم
ستاره چین تو شدم.
توهمیشه سفری و
از من بی خبری
من که برای دیدنت به کوچه می زدم
خانه نشین تو شدم.


۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

امشب به قصه دل من گوش ميكني
فردا مرا چو قصه فراموش ميكني

اين دٌر هميشه در صدف روزگار نيست
ميگويمت ولي تو كجا گوش ميكني !

دستم نميرسد كه در آغوش گيرمت
اي ماه با كه دست در آغوش مي كني؟

در ساغر تو چيست كه با جرعه نخست
هشيار و مست را همه مدهوش ميكني

گر گوش ميكني سخني خوش بگويمت
بهتر ز گوهري كه تو در گوش ميكني

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است
حرمت نگاه دار اگرش نوش ميكني

سايه چو شمع شعله در افكنده ايي به جمع
زين داستان كه با لب خاموش ميكني

ه.الف.سایه

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

باران


باران می آید...
تو را دیدم که در سرما و در زیر باران میدوی و خود را پنهان می کنی
و من هم می دویدم تا خودم را در قلبت پنهان کنم
تا در اوج سرما ساعت ها با تو باشم
اما تو رفتی و من تو را گم کردم
در حالی که در زیر باران راه می روم،به دنبال تو می گردم
و هر روز از خود می پرسم
در حال حاضر چه می کنی و در آرزوی چه کسی هستی؟

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

شب


در آن شب غم آلود و خسته،با آهنگ هایی متفاوت که چنگ ارفه* می نواخت منتظر بودم که نوید آمدنت بیاید.
در نبودت روزهایم همچو شب است،شبی تیره
درود بر تو ای نور مقدس،و ای نخست زاده ی آسمان!
بیا و این شب ظلمت را از بین ببر.

___________________________
*ارفه:شاعر و آوازه‌خوان افسانه‌ای اساطیر یونان و پسر اویگاروس و کالیوپه است.
در نواختن چنگ استاد بود آن‌چنان که می‌توانست جانوران وحشی و درختان و سنگ‌ها را به دنبال خود به حرکت درآورد.




۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

رد پای خاطره


این بار نیز برای تو می نویسم:

هفته هاست که رفته ای و من همچنان در انتظار تو که بیایی!
هر روز پشت پنجره غبار گرفته و اندوه مینشینم و شیشه را ها ها می کنم تا باز رد پای تو را ببینم،رد پایی که با هر جای آن یکی از خاطره ها در ذهنم زنده می شود،که من نام "رد پای خاطره"را بر آن می نهم!

پی نوشت: این برای یکی از دوستام نوشتم که دلم براش خیلی تنگ شده :دی :پی امیدوارم که ببینه!